برای پدربزرگ مهربونم

نزدیک به چهل روز از رفتنت میگذره، چهل روزه که هر روز

هزاربار به یادت گریه کردم،هر صبح با یه بغض خسته بیدار شدم

و با گریه خوابیدم،سخته....سخته باور اینکه از این به بعد

تو نیستی و چراغ خونت خاموشه،

خونه ای که تو تنها دلیل روشناییش بودی....

تو فقط پدربزرگم نبودی،یه فرشته بودی....

فرشته ای که رفتنش یه حسرت بزرگ رو دلم گذاشت...

کاش آخرین بار که دیدمت دستتو میبوسیدم....کاش!!!

هربار که اومدم پیشت لاغرتر و خسته تر شده بودی

4ماه هیچی نتونستی بخوری اما صبوری کردی؛

حتی یه بار گلایه نکردی؛ یه بار آه نکشیدی...

با وجود درد بزرگت هروقت حالتو پرسیدم گفتی خوبم...

با اینکه میدیدم خوب نیستی،هروقت خواب بودی

میومدم بالای سرت وایمیستادم نگات میکردم

این آخریا آرومتر نفس میکشیدی،کوچیکتر شده بودی...

کمتر حرف میزدی و آرومتر راه میرفتی....

هیچوقت این لحظه ها یادم نمیره هیچوقت

درد کشیدنت فراموشم نمیشه.....هیچوقت

 

 

 

                                  

[ یک شنبه 8 دی 1392برچسب:نه کسی رو اذیت کردی,نه دل کسی رو شکستی,,,,,,تو واقعا فرشته بودی, ] [ 13:30 ] [ دختر رویایی ]
[ ]
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 12 صفحه بعد